بردیابردیا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

ماجراهای پسرم

اولین بازرسی دقیق باغچه توسط بردیا انجام شد!!!

امروز برای اولین بار بردیا یک بازرسی دقیق از باغچه خونه انجام داد! اول یه دوری اطراف باغچه زدیم که توجه ش به درخت ها جلب شد(یعنی تا کمر خم شده بود طرف درخت ها). بعد من به صورت آکادمیک شروع کردم به شرح برگ و شاخه و میوه درخت پرتقال! بردیا هم کم کم دست هاش رو برد سمت درخت و برگ ها و پرتقال رو لمس کرد. همین گردش علمی در مورد بوته یاس و درخت خرمالو هم انجام شد. به درخت خرمالو که رسیدیم بردیا که شیر شده بود یه شاخه رو با برگ و میوه سمت خودش کشید! تذکر: در ابتدای گردش علمی فقط موارد مطالعه رو ناز می کرد!! بعد ناغافل حمله کرد سمت برگ خرمالو به طرفه العینی از وسط برگ به اون بزرگی رو کند و برد به دهنش که من دم در ورودی دهان ازش گرفتم و طفلکی بچه ...
14 آبان 1392

سینه خیز از نوع دنده عقب

خب اینم یه جورشه ! سینه خیز از نوع دنده عقب!!! و ما به جای اینکه مراقب برخورد از جلو با اشیا باشیم باید حواسمون باشه پشت سرش چه خبره و با توجه به اینکه درجا 360 درجه  می چرخه تا به هدفش برسه و امکانم داره وسط راه هدفش عوض بشه من اصولا در پیش بینی حرکاتش سرگیجه می گیرم !!!! ...
13 آبان 1392

دیشب که بارون اومد!!!!!

خب قصه ما از این قراره که من بعد از کاهش مشکلات پس از زایمان که برام پیش اومده بود تصمیم گرفتم پیاده روی رو شروع کنم صد البته همراه همسر و پسرم. و این خودش تجربه جدیدی برای من و همسرم محسوب میشه که شامل تعویض پوشک، تغذیه و لباس پوشاندن به پسرم می باشد!!!! گاهی مجبوریم برا یک ساعت پیاده روی، یک ساعت رو هم صرف آماده سازی کنیم. تازه تضمینی هم وجود نداره که قند عسل بیرون گشنه نشه یا در کل اصلا حال بیرون اومدن داشته باشه!!!!! خب اونم برا خودش صاحب نظره!!!! القصه این پیش درآمد رو گفتم که شرح دیشب خوب به دلتون بشینه.دیروز جمعه بود و ما عزم کرده بودیم که غروب جمعه رو بریم بیرون قدمی بزنیم. مراحل رو گام به گام پشت سر گذاشتیم . پسرم شیرش رو خورد...
11 آبان 1392

اولین مهمونی دو نفره که با مامان رفتم

امروز با مامانم رفتیم مهمونی.انقدر خوش گذشت که نگو.اول که می خواستیم بریم  وروجک بازیم گل کرده بود، یه کم سر به سر مامانی بذارم. تو ماشین آبیم(منظور کالسکه می باشد!)  که سوار شدم و از در خونه رفتیم بیرون و دیدم بابا نیومد، گفتم عجب فرصتی!!! با اینکه از ددر خیلی خوشم می آید اخم هام رو کردم تو هم که اصلا دوست ندارم  بیام بیرون. بعد یه کم که رفتیم و دیدم مامان مثل اینکه رانندگیش با ماشینم همچین تعریفی نداره گفتم الان وقتشه! شروع کردم به وول زدن و تکون تکون و نق نق. به یه تقاطع که رسیدیم همچین داد زدم که می گم بغلم کن چرا  نمیکنی . مامانم هم که تو آفتاب عرق کرده بود هر چی عزیزم جانم کرد افاقه نکرد و من پافشاری کردم که می...
10 آبان 1392

بدون عنوان

٥ ماهه شدم. حالا دیگه راحتتر می تونم جابجا بشم با قل خوردن و کشیدن خودم به اطراف بالاخره تونستم به میز تلویزیون برسم!!! هر وقت موبایل مامان و بابا رو می بینم سعی می کنم براشون ژست های قشنگ بگیرم کلی هم بلدم صداهای جور و واجور دربیارم. عاشق رنگ های زرد و قرمز و آبیم! و فهمیدم که موز خوشمزه ترین غذای رو کره زمینه!! کاش مامان انقدر موز بخوره که شیرش بشه شیر موز!!! یه چیزی هم هست زیر لثه ام هی می جنبه کلافه ام کرده  هر چی رو گاز میزنم آروم نمیشه .دیشب پای مامانم رو هم گاز گرفتم ولی خوب نشد!!!! فعلا باهاش درگیرم تا ببینم بعد چی میشه!!! ...
7 آبان 1392

5 ماهه شدم!!! هورا!!

٥ ماه پیش سه شنبه بود که بالاخره از تو دل مامانی بیرون اومدم و رو هر کی دیدم جیش کردم!!!!! آخه خوابیده بودم برا خودم داشتم انگشت های دو تا دستم رو می خوردم یهو منو کشیدن بردن بیرون . خوب شما هم باشین شکه می شید و ممکنه!! تلافی کنید!!!! منم خواستم بدونن شکه شدن چه حالی داره. و البته بعدش هم بحث داغی در مورد پاکی و نجسی جیش من در اتاق سزارین درگرفت که بیشتر به نظر میومد اول صبحی حال اونهایی که لباس عوض نکرده تو اتاق بودن یا فقط یه دست لباس داشتن گرفته شده بود!!! به خصوص اینکه مخصوصا رو شلوارشون جیش کرده بودم که عموما یدکی با خودشون نیاورده بودن! ...
7 آبان 1392

بردیا و شیرخوردن!!

قبل از اینکه بردیا به دنیا بیاد همینکه فهمیدم شیر دارم که بهش بدم خیالم راحت شد. با خودم فکر کردم خدا رو شکر حالا با خیال راحت بچه ام رو با شیر خودم تغذیه می کنم ولی غافل بودم که شیر داشتن فقط یکی از پارامترهای شیر دادن است! شرط لازم است اما کافی نیست!!!! از روز اول تازه فهمیدم شیردادن به همون راحتی که شنیده می شه نیست! شیر دادن یعنی 2 تا 3 ساعت متوالی یک ربع یکبار شیر دادن چون بچه وسطش خوابش می بره و با هیچ کلکی هم بیدار نمیشه!!!! علاوه بر زخم و درد و بقیه ماجراها که تا سه ماه ادامه داشت!!! خوب همه گفتن بزرگتر که بشه راحتتر میشه ولی قصه ما طور دیگری روایت میشه! آقا بردیا هر چی بزرگتر میشه فقط روش وروجک بازیش موقع شیر خوردن  عو...
5 آبان 1392